آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

شازده كوچولوی ما آرتین

ماجرای از شیر گرفتن

عشق مامان دلم برات کبابه. سه شنبه هفته گذشته عصر بود که خوابیده بودی و من هم کار داشتم. بعد از نیم ساعت، بیدار شدی و شروع کردی به گفتن می می. من هم اومدم بهت شیر دادم. مگر تمومی داشت. من هم کارم که نصفه مونده بود، اعصابم به هم ریخت و در یک لحظه تصمیم به از شیر گرفتن شما شدم. صبح روز چهارشنبه آخرین شیر رو بهت دادم. بعد از مهد، طبق معمول میخواستی می می بخوری، که نذاشتم. شما هم اشک میریختی. خلاصه حواست رو پرت کردم و یه چسب به سر می می زدم و به شما گفتم اوخ شده. شما هم غصه خوردی. قربون اون دلت برم من. بعدازظهر رو نخوابیدی. شب وقت خواب، اشک میریختی و جیغ میزدی. من هم دلم برات کباب شده بود ولی تصمیمم رو گرفتم. مرتب راه می بردمت و شما ج...
28 ارديبهشت 1392

حضور آرتین خان اول در نمایشگاه بین المللی کتاب

آرتین خان اول در روز جمعه سیزدهم اردیبهشت ماه مصادف با بیستمین ماهگرد تولدش در نمایشگاه بین المللی کتاب حضور یافت. و اما کتابها و بازی فکریهایی که برات خریدیم. بقیه عکسها در ادامه مطلب و در عصر همان روز با دوچرخه به اتفاق هم به پارک نزیک خونه رفتیم و اونجا کلی سرسره بازی کردی. ...
17 ارديبهشت 1392

بیست ماهگی آرتین خان اول

عزیز دلم   بیست ماهگیت مبارک دیروز بیست ماهه شدی و به قول دایی مرتضی امیدوارم عدد زندگیت همیشه 20 باشه. دست دایی مرتضی درد نکنه، تقریبا تنها کسیه که اکثر ماهگردهاتو تبریک میگه. خیلی دوست داره. هر از گاهی هم یه sms میده و یه حرف از شما رو برام میفرسته. معلومه که اونموقع به یادت افتاده. دیروز صبح رفتیم نمایشگاه کتاب و برات کتاب و بازی فکری خریدیم. توی پست بعد عکسهاشون رو میذارم. بعد از ظهر هم برای اولین بار با دوچرخه بردیمت پیاده روی، رسیدیم به یه پارک کوچولو. تو هم عاشق سرسره. با نارضایتی بر گردوندیمت. ولی لج کردی و ننشستی روی دوچرخه. در ضمن دوباره بیرون روی پیدا کردی. مکرر نیست ولی ه...
14 ارديبهشت 1392

روز مادر

زیباترین واژه بر لبان آدمی واژه مادر است. زیباترین خطاب مادر جان است. مادر واژه ایست سرشار از امید و عشق. واژه ای شیرین و مهربان که از ژرفای جان بر می آید. روزت مبارک مادر یکسال و هفت ماه و بیست و هشت روزه که افتخار مادر بودنو بهم دادی. حس خیلی خیلی خوبیه. لحظه لحظه با تو جون میگیرم. مخصوصا اون زمانی که من حواسم نیست میای جلوی صورتم، لباتو میذاری رو لبام، یا وقتی داری می می میخوری لباتو غنچه می کنی و می گی "مــــــ" یعنی لباتو بیار ببوسم. از همینجا به همه مامانهای مهربون این روز رو تبریک میگم. برای همشون آرزوی موفقیت دارم. مخصوصا مامان عزیز خودم که ازش دورم و نمیتونم حضوری تبریک بگم. و همچنین ...
11 ارديبهشت 1392

آرتین خان اول به روایت تصویر - نوروز 1392

دوست جونام بفرمایید اینهمه عکس آرتین در یک پست. بالاخره این مامان تنبل وقت پیدا کرد عکسای پسری رو بذاره. امیدوارم لذت ببرید. آرتین بر سر سفره هفت سین (خونه دوست بابایی - آقای شیرمحمدی-اسفراین): دوست جونام بفرمایید اینهمه عکس آرتین در یک پست. بالاخره این مامان تنبل وقت پیدا کرد عکسای پسری رو بذاره. امیدوارم لذت ببرید. آرتین بر سر سفره هفت سین (خونه دوست بابایی -آقای شیرمحمدی-اسفراین): آرتین جونم که آب دهنش بخاطر دندوناش همش میومد: آرتینی همچنان در حال شیطنت: آرتین در پارک ملت مشهد (روز اول):   از سرسره بیشتر از بقیه اسباب بازیها خوشت اومده بود. عاشق این فواره بود...
8 ارديبهشت 1392

عکس آرتین خان اول

عزیز دلم چند روزه می خوام عکسای مسافرت عید رو بذارم اما یادم میره فایل عکسها رو بیارم. فعلا دوتا عکس از مهمونی دیروز، خونه عمو بابک و خاله زهرا میذارم. تا اولین فرصت عکسهای نوروز رو هم بذارم. عکس سه تایی از چپ به راست: آرتین، ماهان، کیارش و عشق مامان آرتین (موهای پریشونو ببینید). لازم به توضیحه که دیروز تو مهمونی خیلی پسر خوبی بودی و اصلا منو اذیت نکردی. ...
7 ارديبهشت 1392

سیزدهمین مروارید آرتین خان اول

گل مامان روئیدن سیزدهمین مرواریدت مبارک بالاخره پس از یکی دوماه آب دهن ریختن و دست تو دهن کردن دندون سیزدهمت رونمایی شد.  دندون نیش، فک پایین، سمت چپ. البته هنوز گاهی اوفات دستت تو دهنت میره، البته سمت راست.               بابا دیروز برای ماموریت رفته یزد. امشب هم دیر برمیگرده. شما هم عصر که از خواب بیدار شدی، مرتب میگفتی، بابا. تا اینکه زنگ زدم باهاش صحبت کردی. نمیدونم چرا موقع صحبت با بابا خجالت میکشیدی. فکر کنم میخواستی خودت رو لوس کنی. از ساعت 11 رفتیم رو تخت و کلی با هم بازی کردیم و می می خوردی تا خوابیدی. هر روز که بابا از س...
4 ارديبهشت 1392

اولین روز مهدکودک در سال 92

عشق مامان شنبه 31 فروردین برای اولین بار در سال 1392 بردمت مهد. صبح خواب بودی، ولی به محض اینکه خواستم بدم به مربیهات بیدار شدی و از اونجا که یکماهی رو نرفته بودی، گریه کردی. منم دلم نمیومد  شما رو بذارم. ولی گفتن برو و نگران نباش. ساعت 10 تماس گرفتم و گفتن داری بازی می کنی و گریه نکردی. خدا رو شکر بچه سازگاری هستی. از این بابت خدا رو شکر میکنم. وقتی بعدازظهر اومدم دنبالت، با صحنه قشنگی مواجه شدم، همیشه شما رو بغل می کردن و میاوردن پیش من. اما در باز شد و دیدم یه پسر خوشگل کیف تو دستش اومد سمت در. قربونت برم شما خودت اومدی. تا منو دیدی لبخند زدی و کیفت رو به من دادی، خودت هم اومدی بغلم و باهام اومدیم خونه. نمی دونی چقدر اون صحن...
2 ارديبهشت 1392
1